چند وقتی هست که دنبال به دست گرفتن یک کتاب هستم ، کتابی که بتوانم در جریان خواندنش ، لابه لای سطرهایش با نویسنده اش حرف بزنم درباره یکسری از پرسش هایی که ذهنم را به خود مشغول کرده است !

درباره این پرسش بنیادی که واقعا چه چیزی لازم است آموخته شود ؟ چه چیزی است که در دوران کودکی تاثیرات ماندگاری را از خود به جای می گذارد که در مسیر زندگی بتوان از آن توشه برداشت ؟ از چه چیزی در دوران کودکی لازم است مراقبت شود ؟ چقدر دوران کودکی در بزرگسالی تاثیر گذار است ؟ … یکسری سوال های گنده و گشاد ! که در این سال ها سرنخ هایی برای پاسخ هایش از لابه لای مطالعات و تجربه هایم به دستم رسیده است و همچنان آن چیز که بیش از هر چیز برایم پررنگ است خود سوال است ! گویی دنبال کشف یک سرنخ از یک سادگی در درون یک پیچیدگی هستم !

البته نه فقط این پرسش ، چرا که این پرسش برای من مدتی است تلفیق شده است با موضوع سلامتی ! سلامتی در ابعاد مختلف تن و ذهن . به ویژه فکر کنم از وقتی وارد چهل سالگی شده ام سرنخ یکسری احوالاتم را چه سرخوشانه چه مملو از ترس و اندوه در کودکی ام و یا تجربه های گذشته زندگی ام می یابم در کیستی مادر و پدرم ، مادر و پدرشان و … در محل زندگی و بازی هایم ، در انتخاب های نوجوانی و جوانی ام ، در زمین خوردن ها و بلند شدن هایم ، در خستگی هایم !

به قول یک معلمی که داشتم یک روزی گفت یکی از منابع مهم مطالعاتی برای شناخت کودکی که معلم آن هستید ، مطالعه کودکی خودتان است . و من به عنوان یک معلم خویش فرما ، تقریبا شاید هر روز با این پرسش ها زندگی می کنم و از جمله افرادی که برای این نوع گفتگوها خیلی وقت ها انتخاب می کنم ، نویسندگان هستند !

این بار هم داشتم می گشتم یک نفر پیدا کنم که باهاش حرف بزنم ، از دوستان پیشنهاد کتاب گرفتم ، در کتابخانه ها جستجویی کردم ، در صفحات اینستاگرامی که کتاب و نویسنده معرفی می کنند ، گشتی زدم که در حین این گشت زدن ها در صفحه نشر میلکان یک ویدئو ، توجه ام را جلب کرد ، صحبت هایی بود از گبور مته ، با همه واژه هایی که در این چند ثانیه به کار برد ارتباط برقرار کردم 

 

 کنجکاو شدم برم یکم بیشتر درباره کتابش و خودش در یوتیوب جستجو کنم .

 

آخرش به این رسیدم که کتاب را می خواهم ببینم کتابی که میلکان تبلیغ کرده بود افسانه‌ی عادی بودن : تروما، بیماری و درمان در فرهنگ سمی » .

               

              

 

رفتم به کتابفروشی طاقچه سر زدم ، نظرات مردم را درباره کتاب خواندم ، پررنگ ترین چیزی که نوشته بودند عدم رضایت از ترجمه و وجود اشتباهات املایی بود ! رفتم حجم انگلیسی کتاب را نگاه کردم که شاید بتوانم فایل پی دی افش را پیدا کنم که دیدم خوب حجمی دارد و کتاب هم پر است از اصطلاحات تخصصی که احتمالا خسته ام کند ! به خودم گفتم برو کتابفروشی از نزدیک ورقی بزن و چند صفحه بخوان و بعد تصمیم بگیر . چند تا کتابفروشی رفتم که نداشتند که بالاخره در کتابفروشی دماوند با هم روبه رو شدیم ، ولو شدم روی مبل و شروع کردم به خواندن و با چنین سطوری روبه رو شدم : این واقعیت که میلیون ها نفر یک صدای مشترک دارند به معنای فضیلت داشتن شری که ازش پیروی می کنند نیست. این واقعیت که آن‌ها ایرادهای زیادی دارند باعث نمی شود این ایرادها حقیقت باشند و این واقعیت که یک میلیون نفر یک شکل از آسیب روانی دارند باعث نمی شود این افراد عاقل باشند.

اریک فروم – جامعه‌ی عاقل »

برایم خستگی در بر بود ، پس بیشتر در مبل فرو رفتم و بیشتر خواندم ! در صفحه ۱۵ با این جملات روبه رو شدم : جور دیگری هم می شود گفت : بیماری های مزمن – خواه فیزیکی خواه روانی – تا حد زیادی عملکرد یا خصوصیت اوضاع [ زندگی ] است . آن ها سهو یا اشتباه این فضا نیستند. در واقع پیامد زندگی ما هستند، نه انحرافی مر موزانه که سر ما ریخته است » دوستش داشتم !

شروع کردم به ورق زدن ، یک ساعتی ساختِ این آشنایی اولیه طول کشید ، آخر سر هم پاشدم و چهارصد و ده هزار تومان کارت کشیدم و یک دوست با خودم بردم خانه !

الان که این متن را می نویسم ، تا دیشب یعنی نوزده فروردین صد صفحه از این کتاب را خوانده ام و حاشیه نویسی هایی برایش انجام دادم و تا الان از همراهی با گبور ماته  در این کتاب خوشحالم . در ضمن حاشیه نویسی ها و پرسش ها و ذوق ها و نمی دانم هایی که برایم در این همراهی شکل می گرفت به دوستانی که ردپاها را دنبال می کنند فکر می کردم و پیش خودم گفتم ردپاهایی از برخی کتاب هایی که می خوانم را با دوستانم آنجا به اشتراک بگذارم ، شاید فضاهای گفتگویی برای عمق بخشیدن به این پرسش ها و درک بیشتر واژه ها ایجاد شود.

این اولین یادداشت از این قرار با خودم است که امیدوارم بتوانم ادامه دار به اشتراک بگذارم .

 

پی نوشت یک : من از ترجمه این کتاب احساس آزرده خاطری ندارم و از طرفی هم این یکی از باورهای من است که به هر حال ترجمه همیشه محکوم است که بخش عمده ای از معنا را در فرآیند از دست بدهد در چنین مواقعی من بیشتر از اینکه از مترجم ناراحت باشم از خودم ناراحت میشم که چرا انگلیسی ام انقدر روان نیست که بتوانم به زبان اصلی چنین اثری را  بخوانم و از مترجم این اثر سپاسگزارم چون اگر ترجمه نکرده بود من این دوست را پیدا نکرده بودم .

 

پی نوشت دو : ردپاهایی از این همراهی ام با این کتاب را روی صفحه اینستاگرام ردپا می توانید دنبال کنید. 

آدرس صفحه هست : Rade.paaaa

 

گامی در راه ترویج کتابخوانی

تلاش برای راه اندازی کتابخانه در یک روستا

پنجره های یک خانه به نام کتابخانه

چرا کتابِ افسانه‌ی عادی بودن ، را دست گرفتم.

کتاب ,هایی ,پرسش ,زندگی ,صفحه ,کودکی ,دوران کودکی ,حاشیه نویسی ,اشتراک بگذارم ,دارند باعث ,خودم گفتم
مشخصات
آخرین جستجو ها